۱۳۹۹-۰۵-۰۶

داستان سیگار و ترک سیگار سهیل

سال 63 بود که دیپلم گرفتم و در کنکور با رتبه حدود 317( دیگه یادم نیست ! برای خودم جالبه ) تائید نشدم و رفتم سربازی .
قبل از آن تک و توک سیگار را امتحان کرده بودم - عمدتا هم نوع لایت آن را ، اما سیگاری نبودم و تصورش را هم نمی کردم . چند سال بود که حرفه ای کاراته کار می کردم و با فلسفه ذن و سامورایی ( با توجه به فیلمهایی که تلوزیون می گذاشت ) آشنا شده و مطالعاتی در حد کتابخانه محل داشتم .
در حینی که از دانشگاه محروم شده بودم و تلوزیون صحنه های خوابگاه دانشجویی را در حالی که روی تخت نشسته بودند و در س می خوانند و البته سیگار هم می کشیدند ، پس زمینه ذهنی بود.
در دوره آموزشی پادگان صفر شش لشگرک ، یکی از دوستانم وقتی به مرخصی رفتم از من خواست که برایش دو بسته سیگار ببرم . در مسیر برگشت با پدرم دو بسته سیگار خریدم و پدر گفت پسر برای خودت می خواهی گفتم نه - و برای او کافی بود با شناختی که از من داشت .
وقتی به پادگان رسیدم به دوستم پاکتها را عرضه کردم . تشکر کرد و گفت یک نفر دیگر هم برایش آورده و نمی خواهد . 
این شد که آن دو پاکت ماند در کیف من و کم کم شبی یک نخ شروع شد .
این سیگار بخصوص برای خانمم ( در حالی که میدانست سیگاریم و در ایامی در منزل پدرش برایم جاسیگاری هم آورده بود ) سخت می نمود . سر ناسازگاری گرفت و این شد که برای آسایش او در منزل سیگار نمی کشیدم . همچنین جلوی فامیل او . اما در منزل پدرم وقتی عیال نبود راحت بودم .( اوایل خانواده خودم هم سخت مخالف بودند . اما وقتی مرا سیگاری دیدند ، برای اینکه مرا داشته باشند و از خانه فراری نباشم ، همینطوری قبولم کردند )
یکبار از خودم پرسیدم " سیهل آیا دوست داری وقتی میمیری ، سیگاری باشی یا نه ؟ یعنی آیا تو سیگار را ترک خواهی کرد و یا سیگار تو را ترک خواهد کرد ؟..... گفتم نمیخواهم وقتی عمرم تمام میشود سیگاری باشم ." این شد که تصمیم به ترک سیگار گرفتم .
حتی زمان دانشجویی ، بارها بسته سیگار - نخ های سیگار را مچاله کرده و دور می انداختم. اما دوباره مشغول سیگار میشدم . حتی وقتی روزه می گرفتم اول افطار میل به سیگار بود که باعث میشد روزه را با سیگار باز کنم.
متوجه شدم که باید وقتش برسد . این بود که منتظر رسیدن وقتش ماندم . شواهد را می سنجیدم و خود این انتظار مرا با سیگار فاصله انداخت . دیگر آن رفیق ناباب ( سیگار ) رفیق نبود. میهمان ناخواسته شده بود.
تا اینکه یک سال تابستان که دوستی با خانواده اش به یلاق ما آماده بودند ، آخرین سیگار را کشیدم . و آنرا دور انداختم . آخرین سیگار تاسف نداشت - حسنی هم نداشت . یک سیگار بود . فتیله آنرا هم پرت کردم در یک جای دور در عفزار زیر خانه - جایی که همیشه سیگار می کشیدم .
همه از ترک سیگارم خوشحال شدند .
اوایل میدانستم که نیازش زیاد است و برای جایگزینی عادت مشغول بودن به سیگار - گشتم تا چیزی را جایگزینش کنم . "آبنبات چوبی " این چوب پلاستیکی آبنبات چوبی نیاز لب به سیگار را تسکین نمی داد . اما یک حداقلی بود که لب با آن بازی می کرد. مدتی با آبنبات چوبی گذشت تا آن نیز کنار گذاشته شد .
چند سال بعد پدر پرسید " پسر چند وقت است که سیگار را ترک کرده ای ؟ گفتم اینقدر سال و اینقدر ماه و اینقدر روز است . ( یا چیزی شبیه این ) آنوقت پدر گفت : تا روزی که بدانی چند وقت است ترک کرده ای هنوز ترک نکرده ای ....... این شد که دیگر یادم نبود که کی ترک کرده ام . چند بار بشدت خواستم . اما مقاومت کردم . گذشت .
اخیرا از دوستم پرسیدم چه وقتی آمده بودی شمال پیش ما ؟ گفت تولد فلانی بود و اینطور و آنطور میشه تابستان 89 . شاید تیر بود نمیدانم .

هیچ نظری موجود نیست: