شاهزاده قصه ما فرزند دوم سلطان بود . و پس از طی دوران آموزشی در کارهای درباری مشغول کار شد .
مدتی که گذشت خانواده بیان داشتند که باید ازدواج کند . خود را آماده کند تا یکی از دختران درباری را انتخاب نماید . همچنین از او می پرسیدند چگونه دختری را می خواهد ؟
اما شاهزاده خودش هم نمی دانست چگونه دختری می خواهد !
شاهزاده ما درباریان را می شناخت. هیچ علاقه نداشت به عنوان فامیل همسر با آنها سر و کار داشته باشد.
لذا یک روز با یکی از دوستانش به بازار رفت ، می خواستند دختران مختلف را ببینند تا شاهزاده بفهمد چگونه دختری می خواهد .
آنها به بازار رفتند ، هر چه گشتند هیچ دختری شاهزاده را جذب نکرد .
شاهزاده متوجه شد که ظاهر دختران در درجه دوم اهمیت است. پس بعد از فکر کردن بسیار به مادر گفت:
دوست دارم همسرم تا حد ممکن شبیه خودم باشد . خوب است فرزند دوم سلطان دیگری باشد . درس خوانده باشد و از ادب و شعر سر در بیاورد . دین او هم مهم است. وقتی با خانواده و اهل دانش باشد . در فکر آخرت هم باشد ، دیگر در زندگی راحت ناملایمات را با هم می توانیم تحمل کنیم .
کار برای مادر سخت شد . آنها سفرهای زیادی به شهرهای همسایه کردند . اما شاهزاده ما بسیاری از دختران را نپسندید . بعضی هم وقتی فهمیدند شاهزاده فرزند دوم است او را نپذیرفتند.
کم کم دایره سفرها دورتر میشد . در این بین فامیل که در شهرهای دیگر بودند هم همکاری می کردند .
یک روز به دربار سلطانی دور رفته بودند .
وقتی سلطان از قصد آنها مطلع گردید و سلطان دخترش را فراخواند . مدتی طول کشید تا دختر با چادر سلطنتی وارد بارگاه شود . به محض دیدن دختر شاهزاده با خود گفت ، یعنی این بود آنکه دنبال او بودم ؟ در ذهن خود او را تصور کرده بودم ؟ شاهزاده ما یک دل نه صد دل عاشق دختر گردید . ظاهراً اما چیزی نگفت در برگشت مادرش شروع به عیب گرفتن کرد از دختر سلطان که پسر گفت ، این همان است که می خواهم .
خلاصه وقتی به خانه رسیدند ، سلطان مطلع شد و این بار وزیر را با هدایا فرستاد .....
زمانی که وزیر برای صحبت جدی به حضور سلطان رسید ، سلطان و مشاوران او حضور داشتند . هر یک برای دختر چیزی طلب می کردند . این کار را برای خوشامد سلطان انجام میدادند . جمع موارد مطروحه زیاد بود ، هر یک داستانی از ازدواجی مشابه را مطرح می کردند که فلان طور بود و فلان میزان هدیه و غیره و غیره
وزیر به سلطان گفت ، از توضیحات حضار استفاده کرده ایم . اگر کسی می خواهد چیزی اضافه کند بگوید و چون همه حضار سخن خود را گفته بودند ، کسی چیزی اضافه نکرد . آنگاه وزیر گفت خوب است من و شما به صورت خصوصی به جزئیات بپردازیم .
سلطان سخن وزیر را پسندید و قرار فردا را گذاشتند .
زمانی که فردا وزیر و شاهزاده به دیدار سلطان شتافتند ، دیدند عالم روحانی شهرشان نیز حاضر است . خلاصه بعد از تعارفات معمول و گفتن اخبار و احادیث ، مقرر شد
جشن مختصری در همین شهر برگزار گردد ، در این جشن برای محرمیت خظبه ای را روحانی شهر خواهد خواند . سپس برای بردن عروس به شهر داماد ، جشن مفصلی در شهر داماد برگزار خواهد شد .
هدایا و مهریه مورد نظر هم مشخص شد در اینجا وزیر اجازه خواست با پدر پسر مشورت نماید چون مهریه و هدایا را زیاد می دانست .
روحانی شهر هم گفت ، شرایط این دختر چنین است . اگر می خواهید بسم الله و گر نه خدا نگهدار .
بدین ترتیب وزیر و هیئت همراه به شهر خودشان بازگشتند. هنگام خروج ، روحانی از شاهزاد پرسید که آیا دختر را می خواهی
پسر گفت بلی ف روحانی گفت نگران نباشید درست خواهد شد .
این شد که وقتی به شهر خود بازگشتند سلطان نظر وزیر را پسندید و شرایط را سنگین ارزیابی نمود. اما شاهزاده ما عاشق دختر شده بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر